
اخخخخخخخخخخخخخ!جوووووووون!
مثل اينكه هدي قبل از من رسيده اينجا ديگه نم نمك داشتم ديونه مي شدم از اين كه نمي تونم در مورد چيزي با كسي حرف بزنم!
ولي نگران نباشيد من و هدي اون قدر چيز نيستيم كه چيز كنيم يعني چيزه...
يك زماني بود زنگ زدم هدي گفتم هدي سلام(مسلما اولين حرفي كه بايد ميزدم همين بود) گفتم هدي من يك وبلاگ درست كردم اسمم توش حامده است خودم را زدم به اون راه كه شش تا خواهر دارم!
يك ساعت نشستم براش در مورد شخصيت هاي خيالي حرف زدم!
طاها، طيبه، مرجان،حامده اينا. همه و همه.
يك وبلاگ زده بودم برا حامده داست باورم مي شد كه جدي جدي اين شش تا خواهر وجود دارن!
به هدي گفتم به كسي نگو مي خوام يكذره ديگران را سركار بذارم تا ببينن نبايد تو اينترنت نبايد به هيچ كس اعتماد كنن!
هدي به كسي نگفت به روي خودمان هم نياورديم چه قدر خوش گذشت من توي آن وبلاگ مطلب مي ذاشتم مي ديدم كه ديگران از اين شش خواهر عجيب تعريف مي كردن كيف مي كردم و زيرزيركي با هدي مي خنديدم!
چه كيفي مي داد!
اما همين چند روز پيش بود به كسي قول دادم ديگه كسي را سركار نذارم و اون روزهاي دلنشين مثل حباب كنار دريا از بين رفت!
اين همه حرف زدم تا به شما بگم من و هدي كساني نيستيم كه رفتارمون اونقدر تابلو باشه كه همه متوجه بشن!
حالا بگو چرا هدي سر امتحان انشا اون حرف ها را مي زد و وقتي من داشتم سر يكي داد وبيداد مي كردم باهام همراه شد!
من عاشق اينم كه با هدي يك راز مشترك داشته باشم نمي دونيد چه صفايي داره!![]()