• وبلاگ : اشک . عقل . لبخند
  • يادداشت : شبكه ي آموزشي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    نه نه!!!

    شما نمي رين!

    نه! امكان نداره!

    (به اين مي گن اعتماد به نفس)

    پاسخ

    بابا اعتماد به نفس!

    چي؟!!!!!

    شما رفتين؟

    از روشنگر رفتين؟

    وا مصيبتا!!!

    حالا من چي كار كنم؟

    پا مي شم مي رم آره مي رم مدرسه امام صادق!

    فكر خوبيه نه؟!!!!

    اصلا اصلا...!

    نمي دونم؟

    يعني واقعا رفتين؟

    جون هري پاتر راستشو بگين!

    با فشار خون من بازي نكنيد مي افتم مي ميرم ناكام مي شم ها!

    نه......!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    پاسخ

    سلام دوبارهبابا دوستات جشن گرفتن! خبر نداري! به جون خودم راست گفتم!دوست دارم يه معلم خوب داشته باشين. كه مثل من نباشه . كلاس هاي شاد و بدون ناراحتي.كه بتونه همه ي خواسته هاتونو براورده كنه. ولي مطمئنم به اندازه ي من نمي تونه دوستتون داشته باشه! مطمئنم.

    خيلي بدين من اين همه نوشتم شما هم يكذره برام بنويسين ديگه!

    يك كوچولو!!

    پاسخ

    سلام دختر گلم. باور كن وقت نمي كنم. واقعا نمي رسم. در ضمن همه كه مثل شما پر جادويي ندارن!
    خودم هم باورم نمي شه تونسته باشم اين همه نظر را يكهوو باهم ارسال كرده باشم!
    پاسخ

    تبارک الله احسن الخالقين!

    سلام عليكم!

    آنچنان بعد از مدرسه ها بي كار شدم كه همين جا بي خيال هر چي حيوان ناطقه مي تونم مثل بلبل چهچه بخونم و همه اهل خانه را هم مستفيذ كنم!

    علاوه بر آن به جايي اين كه هر روز صبح مثل رفيق شفيقم قيچي جان چشم هايم را به روشني باز كنم و بروم از شدت بي كاري كمدم را به هم بريزم و دوباره مرتبش كنم مي خوابم توي تختم و مثل خزندگاني از قبيل سوسمار و كوروكوديل و چه بسا دايناسور زير پنجره حموم آفتاب مي گيريم گر چه ساعت 8 بلند شدم ولي ساعت 11:30 مادر گرام(!) به زور كتك بهمون صبحونه مي دن!

    حيوان ناطق هم باشيم! خدا صبرمون بده نمي دونيم از شدت بي كاري پس فردا قراره به كجا برسيم!

    زنگ مي زنيم ليلا!

    - الو سلام ليلا! حالت چطوره؟ مزاحم كه نشدم؟

    - نه چه مزاحمتي خواهش مي كنم!

    - مطمئني؟

    - ا تويي پولي فكر كردم الهه است!

    - ليلا جان يك بار نشد ما زنگ بزنيم شما متوجه بشي من پوليم!

    ليلا مي خنده!

    - خب ديگه چه خبر؟

    - هيچي سلامتي؟

    - چي كار مي كني؟

    - دعا به جون شما!!!!

    - يادي از ما نمي كني؟

    - الان كه كردم تو خودت حرفي برا گفتن داري؟

    - نمي خواي يك چيزي بگي؟

    - خيلي نامردي دفعه پيش من اون همه حرف زدم اين دفعه نوبت توئه!

    - خب باشه بذار بگم...

    و همين طور تا 2-3 دقيقه اون سكوت اعصاب خرد كن شكسته مي شه و دوباره!

    - خب ديگه چه خبر؟

    - خب من كه خبرام را گفتم!

    - خب بذار من بگم!

    بعد از اندكي!

    - خب امتحان ها هم كه تموم شد راحت شديم!

    - راحت؟ فردا كارنامه مي دن ليلا!

    - من كه عالي دادم 5/19 به بالا مي شم!

    - آره معلومه...

    - خب تو چي؟

    بعد از اندكي!

    - من دارم پارسال را مي گم كلاس اول!

    - تو داري كلاس اول را مي گي من دارم كلاس دوم را مي گم!

    - مگه تو نگفتي پارسال؟

    - آره خب!

    - پس امسال چي؟

    - خب كارنامه امسال را كه هنوز ندادن!

    - من دارم سال دوم رو مي گم!

    - مگه نمي گي امسال؟

    - خب مي شه پارسال ديگه!

    - پلي چرا شيش- هشتي مي زني؟

    من مي خندم!

    - خودت هم نمي فهمي چي مي گي ليلا من دارم مي گم امسال!

    - خب امسال را كه هنوز ندادن!

    - خب سال دوم!

    - چه فرقي داره!

    - ول كن بابا!

    و اندكي بعد...

    - خب ديگه خوش حال شدم پولي جون!

    - من بيشتر خوش حال شدم!

    - سلام برسون... قربانت..(در پرانتز مي گم من از اينكه كسي بگه قربانت متنفرم)

    - خدانگهدار!

    خب اين هم از 20 دقيقه وقت ارزشمندومون گذشت حد اقل به بطالت نگذشت و يك چيزي هم حاليمون شد! مثلا اين كه پارسال سال اول اگر بشه سال دوم ليلا كارنامه هاي امسال را هنوز ندادن!!!!

    حالا زنگ مي زنيم قيچي!

    و همين جوري پيش مي ره كه مادر گرام(!) بفرمايند كه اين تلفن سوخت!

    مي رويم دوباره سر نارنيا! جلد چهارم! شاهزاده كاسپين! به خانم زارع اخطار كرده بوديم كه خانم خوشگله زود باش برو اين كتاب ها رو بخر وگر نه نمي تونيم با هم بخونيم ها! ولي كو گوش شنوا اين خانم هنوز كتاب ها را نخريده با تا جلد چهارم رفتيم!جلد چهارم كه كه تموم شد يك نگاه به ساعت مي ندازيم مي بينيم ساعت صفره و اين يعني اين كه حتا يك دقيقه هم از 27 خرداد 1388 نگذشته!

    حالمان از اين نارنيا گرفته مي شه كه آخرش پيتر مي ياد به لوسي و ادموند مي گه كه من و سوزان ديگه نمي تونيم برگرديم چون اسلان گفته اون موقع ديگه خيلي بزرگ مي شيم!

    اصلا حالش را ندارم كه بروم جلد پنجم را بردارم و بخوانم! مي روم سر هري پاتر خودم لا اقل هري پاتر آدم را مايوس نمي كند كه يكدفعه وسط و اوج داستان هري بياد به رون و هرميون بگه كه ديگه متاسفه و نقشش توي اين داستان تموم شد و از اين به بعد را رون و هرميون بايد با هم طي كنن!

    مي رسيم به فصل آينه نفاق انگير همون آينه اي كه هري توش براي اولين بار پدر و مادرش را مي بينه به فكر فرو مي رويم كه اگر همچين آينه را پيدا مي كرديم توش چه مي ديديم كه پلك ها ياري نمي كند و بسته مي شود!

    راستي شما توي آينه نفاق انگير چي مي بينيد!

    هري پدر و مادرش را مي ديد!

    رون مي ديد كه سرپرست دانش آموزان و كاپيتان تيم كوييديچ شده!

    دامبلدور مي گفت كه خودش را مي بينه كه يك جفت جوراب پشمي تو دستشه ولي دروغ مي گفت!

    در هر حال من كه نمي دونم آرزوي قلبي ام و اونچه كه قراره توي آينه نفاق انگيز ببينم چيه؟

    پاسخ

    سلام عليکم و رحمة الله پلي جون اگه اين اتفاقات اخير گذاشته بود، به حلقه هاي مجازي فکر مي کردم با موضوعات داغ براي بحث هاي جالب. از فيلم و کتاب و مدرسه و غير مدرسه بگير تا س.ي.اس.ت.افسوسدعاي شماها بيشتر بالا ميره بادوستانتون يه قرار دعايي بذارين. مثلا هر شب راس ساعت 9 پنج صلوات. يا راس ساعت اذان ظهر ... دعا يا نمي دونم هرچي دوست دارين!انقدر اوضاع غريبه که مغز آدم قفل مي کنه. اين متن رو هم بعد از صحبت هاي مقام معظم رهبري نوشتم تا مايه اي براي حلم بازنده و برنده انتخابات بشه!دوست دارم توي آينه خيلي ها رو ببينم!