• وبلاگ : اشک . عقل . لبخند
  • يادداشت : بقيه ي يادداشت هاي دهه ي 60...
  • نظرات : 6 خصوصي ، 109 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام عليكم!

    متلاشي به دليل اينكه اين قدر راه رفتيم كه احساس مي كنم اعضاي بدن هر كدوم دارن راه خودشون مي رن و هماهنگي قبل را از دست دادن.

    شما موزه ي جواهرات رو ديدين. معركه است اگه اون آقائه و خانمه اين قدر حرف نمي زدن كه من و ضحي براي در رفتن مجبور بشيم از گروهي كه خانمه براشون توضيح مي داد به گروهي بريم كه آقائه توصيح مي داد و جلوتر بود بريم خيلي بهتر بود. خصوصا كره ي زمينش همش از جواهر بود.

    هيج وقت فكر دست برد زدن به اونجا به ذهنم هم نمي رسه دست به شيشه اش بزني جيغ ميزنه چه برسه بخواي بشكوني اش!!!!

    پاسخ

    سلام عليکم و رحمة الله. دور از شان شماست دست برد زدن به موزه! داشتم فکر مي کردم براي سرحال شدنت يه سورپرايز برات داشته باشم