سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشک . عقل . لبخند

درخت های زردآلو دو نوع بودند. یکی قیسی بود که هرسال بار می داد و چون کنار دیوار همسایه شرقی بود به راحتی از خجالتش در می آمدیم . به گمانم قیسی اصطلاح کرمانی ها بود. زردآلوهای ریز و خیلی شیرین که پررنگ تر از نوری بود. درخت نوری (همان شکرپاره) هم یک سال در میان شکوفه می داد ؛ با زردآلوهایی درشت و روشن. یادم هست یک سال ماه رمضان هر روز  یک بشقاب از زردالوها  مهمان سفره افطارمان بود.

حیاط آن خانه ی سازمانی به جز دیوارِ دوده ای که محصول پلوپزی و سیب زمینی های تنوری بود خاطرات زیادی از آتش سوزاندن های من و محمد دارد. مثلِ نرگس خانم که نوه عمه مامان و از اهالی محترم اصفهان بودند و مدتی ساکن کرمان شدند هربار یکی از ما را ببینند با آن لهجه ی شیرین شان حسابی خجالت زرده مان می کنند. ایشان و خانواده شان بارها قربانی نقشه هایی که من کشیدم و محمد عملی کرد، شدند. البته به شخصه ابدا خاطر مبارک یاری نمی کند و این گونه جنایت ها را کلا کذب و از دروغ پردازی های رسانه های بیگانه می دانم.

بارها ضمن تعریف کردن های پرحرارت نرگس خانم یاداوری کردم که اهداف کاملا نیک و غیرسیاسی داشتیم و ایشان هم تاکید کردند که " تو؛ ما و احسان(پسر دو ساله آنها) را دوست می داشتی (خب باز جای شکرش باقیه) ولی ... ولی ... امان از محمد صالح ... امان ...  یادته یه بار شب جلوی ورودی حیاط طناب بسته بود که دیده نمی شد. اقا مجتبی که احسان بغلش بود نزدیک بود پرت بشه ؟ خدا رحمشون کرد؟! {من فقط یادمه فکر کرده بودیم وقتی اقا مجتبی فرایند افتادن را طی می کرد در یک عملیات شجاعانه احسان رو روی هوا نجات می دهم و بغل می کنم ؛ چه چیزایی یاد آدم میارن ! آدم شرمنده ی خاطراتش میشه!} نرگس خانم خاطرات دیگری هم نقل می کنند که بنده اصلا تصویری ازشان به خاطر ندارم، فقط یادم هست خیلی دوست داشتم ، بیشتر خانه مان بیایند و شب هم بمانند. این حسی بود که ما نسبت به هر مهمانی داشتیم. بس که غربت آن شهر مرده ناخوشایند بود. فامیل ها چند باری آمدند و البته خاطرات آنها هم دست کمی از خاطرات نرگس خانم نداشت. با این تفاوت که نقشه های من فقط در راستای نگه داشتن بیشتر آنها بود و نه عملیات نجات کودکانی به سن احسان ! کلا پدر جان معتقد بودند من نقش امریکا و محمد هم نقش عراق را در حمله به ایران ایفا می کنیم؛ یعنی طراحی نقشه های زیرکانه و پشت پرده با سمیه و عملیاتی کردن آن با محمد. یادم هست همیشه کلی افتخار می کردم و سربلند بودم که پدرجان چنین مقایسه ای دارند. ولی به محض این که خون به مغزم رسید و امریکا شیطان بزرگ را شناختم خجالت همه ی آن سربلندی ها رو اساسی کشیدم.

زمان بمباران هوایی ، امکانات هواپیماهای عراق طوری نبود که تا کرمان هم برسند. در واقع بعضی استان ها حکم مکان های امن را داشتند.اما زمان آغاز حمله به سایر استان ها و از جمله تهران با وضعیت قرمز و پایان حمله با وضعیت سفید از رادیو اعلام می شد. آن زمان تفریح لذت بخش من و محمد این بود که  بعدازظهرهای نیمه آفتابی توی حیاط بایستیم و وقتی ابرها جلوی خورشید می آمد یکی از ما توی لوله ی مقوایی (حتما لوله های مقوایی ته توپ پارچه فروش ها را دیده اید) که صدا می پیچید و حالت بم و تو دماغی پیدا می کرد، داد می زد: توجه ! توجه ! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت قرمز و نشانه ی حمله ی دشمن است. لطفا به پناه گاه بروید. بعد هم آژیر می کشید. وقتی هم که ابرها کنار می رفت دیگری اعلام وضعیت سفید و خروج از پناهگاه می کرد. خاطره ی ما از این بازی باعث شده بود بعد که برگشتیم تهران و موشک باران ها شروع شد، احساس ترس و ناراحتی و اضطراب شدیدی (مثلا مامان بزرگ ایران سراسیمه به کوچه می دوید و توی جوی آب دراز می کشید که اگر موشک به خانه خورد، زیر آوار نماند؛ به نظر ما جذابیت این صحنه در این بود که مامان بزرگِ قدبلند و توپولی ما توی هیچ جوی آبی به جز جوهای پهن خیابان ولیعصر جا نمی شد و تازه سوژه ی جالبی برای جلب نظر خلبان عراقی بود) که دیگران در اعلام وضعیت های رادیو داشتند را عجیب بدانیم چون به نظر ما تازه بازی خیالی مان واقعیت جذابش را پیدا کرده بود.  

... ادامه دارد ...

پی نوشت: دیگه نشنوم کسی بگه اینجا فسیل شده!


ارسال شده در توسط سین.لام