سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشک . عقل . لبخند

بچه که بودم به خاطر کار پدر ساکن کرمان بودیم. یک خانه سازمانی بهمان داده بودند‍؛ دو طبقه بود. وسایل جالبی هم داشت، چون زمان شاه برای مسولان سطح بالا ساخته و مبله شده بود. هنوز تصویرش را به وضوح به خاطر دارم:‏از در بزرگ خیابان وارد حیاطی بزرگ می شدیم. سمت چپ یک باغچه ی مربع شکل بزرگ بود که دورش درخت شلیل ،‏زردآلو،‏قیسی و ‏آلوچه بود. وسطش هم درختی عجیب داشت که من از صمغ زیاد و چسبناکی که همیشه ی سال از تنه ی قهوه ای و بلندش شره کرده بود می ترسیدم. دور تا دور باغچه درست 22 بهمن هرسال (دقیق ترش می شود دهه فجر) پر از گل های نرگس می شد،‏از همان هایی که هدی دندون پزشک به عنوان لوگو انتخاب کرده. بابابزرگ صادق می گفت خاک این باغچه طلاست. هیچ کس باورش نمی شد،‏ این همه گل نرگس وسط زمستان از کجا سرو کله شان پیدا می شود. ما هم از خدا خواسته تند تند برای پاچه خواری می بردیم مدرسه، هدیه به خانم معلم ها.( یادم باشد یک پست مفصل درباره ی خاطرات مدرسه بنویسم.)

یکی از تفریحات سالم و به شدت آلوده ی من و برادم این بود که توی باغچه گل بازی کنیم. چاله بکنیم و پر آب کنیم. بعد هم با تکه های چوب گل ها را هم بزنیم. الان که یادم می افتد هوسم می شود دستم را تا بازو تو چاله فرو کنم. یک بار در حین عملیات شیرین گل بازی یک رتیل بزرگ از باغچه بیرون آمد؛ سیاه و زشت با پاهای پشمالو. نمی دانم جیغ هم کشیدیم یانه. چون مراسم گل بازی مربوط به بعدازظهر هایی می شد که مامان می خوابید و کلید در ورودی کوچک را زیر متکایش قایم می کرد تا نتوانیم به حیاط برویم. حتما می توانید تصور کنید که من و محمد فقط کافی بود سه چهار دقیقه صبر کنیم تا پلک های مامان بسته شود. آن وقت بود که پیروزمندانه و البته کاملا قایمکی دستمان را زیر متکای مامان می کردیم و کلید دوست داشتنی را می ربودیم. تصور بقیه اش راحت است؛‏آرام به سمت در، چرخاندن یواشکی کلید، بازکردن دری که قاب فلزی داشت با شیشه های مستطیلی و توری فنری پرسروصدایی که همیشه ما را مدیون ارثیه خانوادگیِ خواب سنگینی می کرد و بالاخره یک حیاط بزرگ،‏شلنگ آب و البته خواب عمیق مامان. طفلک وقتی از خواب بیدار می شد باید هردویمان را کمپلت تو ماشین لباسشویی می انداخت! می شدیم عین بچه های شرک بعد از قل خوردن تو لجن ها ؛ قهوه ای و لیز.

تابستان ها هم یا از دیوار بین خانه و همسایه دست چپی بالا می رفتیم تا علاوه بر فضولی یک شکم سیر آلوچه ی کال (همان گوجه سبز از نوع ریزش) بخوریم یا به حساب درخت قیسی برسیم.

بعضی وقت ها هم برای محسنِ خانم نیری که متولد آمریکا بود با یک اتاق اسباب بازی های شیک که هیچ وقت خدا نمی گذاشت کسی به آنها نزدیک بشود،‏ تله می گذاشتیم. وسط باغچه یک چاله بزرگ می کندیم و روش را با هر آت و آشغالی که دم دستمان بود می پوشاندیم تا به بهانه ی پیدا کردن گنج های زمان شاه (چه خالی بندی ای!) بکشیمش تو باغچه و به افتادنش تو تله یک دل سیر بخندیم و البته عقده هایی که بابت بازی کامل و جامعش با اسباب بازی هامان و بهم ریختن اتاق حسابی سر دلمان بود را باز کنیم. اما چه سود حتا یک بار هم نتوانستیم این نیت کاملا عقده گشا را عملی کنیم.

کلِ خاله بازی من و محمد خلاصه می شد به گذاشتن 4 تا آجر کنار دیوارِ ته باغچه و روشن کردن آتشی که روش برنج مرداَفکن دم کنیم. تمام قد بوی دود می گرفتیم و باز کمپلت تو ماشین لباسشویی.

یک وقت هایی هم که خیلی بچه های خوبی (!!) می شدیم آب بازی می کردیم، فکر می کردیم چون سرتاپا خیس می شویم،‏ مامان مجبور نمی شود حماممان کند و لباس هایمان را بشوید.

 بقیه ی حیاط به شکل ال بود و درست روبروی در ورودی بزرگ سقف ایرانیتی جای پارک دو تا پیکان را بهم زده بود. یک وقت فکر نکنید پیکان ماشین بی کلاسی بود ها. نه . در حد پرادوی موج اف ام و بی ام و که عبدو عاشقش است تصورش نکنید جفا کرده اید ...

 

(این یادداشت در صورت جلب نظر مخاطبان ادامه می یابد)

 


ارسال شده در توسط سین.لام