یادم هست اولین سالی که به سن تکلیف رسیدم و باید روزه می گرفتم، تابستان بود حوالی سال 63 یا 64. قبلا نوشته بودم که آن سال ها موقتا ساکن کرمان بودیم. کرمان گرم بود و خشک. شهری کویری که من اصلا دوستش نداشتم. ولی ماه رمضان هایی که آنجا بودم حال و هوای خیلی شیرینی داشت. یادم هست سحرها توی هال طبقه اول سفره ژهن می کردیم. رادیو دعای سحر را ژخش می کرد. هنوز هم عاشق همان دعا هستم. با همان لحن و آهنگ. (بعضی سحرها اهل خانواده کانال های دیگری را انتخاب می کنند که دعای سحرش را کس دیگری می خواند؛ اصلا احساس ماه رمضان آدم به کلی سرکوب می شود) . مادرم نمی توانستند روزه بگیرند ولی برای نماز و قرآن جز بیدار می شدند. پدر عادت داشتند بعد از نماز صبح یک جز قران را بخوانند. من هم دوست داشتم. صدای آن گوینده را که وسط دعای سحر می گفت شنوندگان عزیز 5 دقیقه تا اذان صبح وقت باقی است و بعد که جز قران را اعلام می کرد و بعد ترتیل ها را. از این که بیدار می ماندیم تا هوا روشن می شد خیلی خوشم می آمد . آیه های سجده دار را هم خیلی دوست داشتم چون با صدای جالبی که آدم فکر می کرد توی یک جای بزرگ و عجیب پیچیده خوانده می شد.یکی از مشکلاتم این بود که وقتی ترجمه قران را نگاه می کردم ، گیج می شدم. به خصوص که کلمه ی (هر آینه) خیلی تکرار می شد و من فقط یاد آینه های ریز و درشتی که به در و دیوار خانه وصل بود یا نبود می افتادم و ربطش را با بقیه ی جمله و معنی آیه نمی فهمیدم. مرتب هم از بابا سؤال می کردم که هر آینه یعنی چی؟ بابا هم توضیح می داد: یعنی به درستی که یا ... . آن وقت مشکل می شد دوتا یکی این که به درستی که خودش یعنی چی؟ دیگه این که بعضی جاها نوشته بود هرآینه بدرستی که و من می ماندم حیران که چرا دو تا کلمه ی عین هم کنار هم هی تکرار می شه. یعنی به نظر خدا آدم ها خنگ هستن و باید دوبار بهشون گفت ( سنگ پای قزوین یعنی این. یکی نبود بگه بچه تو که معنی همونش رو هم نمی فهمی) . مشکلات دیگه ای هم داشتم. سمت راست صفحه های قرآن مون نوشته بود خوب، بد،متوسط. این ها رو هم نمی فهمیدم ازشون خوشم نمی اومد به نظرم مال قدیمی ها بود. مال اون روزهایی که چراغ نداشتن و مکتب خونه می رفتن. به جای دفتر هم روی حلبی می نوشتن. یه قرآن جلد قرمز هم داشتیم که سال 61 بابا و مامان از مکه خریده بودن. خطش عجیب بود کاغذهای کاهی داشت و روی جلدش هم نوشته بود باکستان. این قرآن رو هم دوست نداشتم چون فکر می کردم به یک زبان دیگه است. نمی تونستم بخونمش و معنی هم زیرش خطهاش نداشت. بعدها که موریانه ها گوشه اش رو خوردن خوشحال شدم (چه احساسات شرم آوری).
افطار ها رو خیلی دوست داشتم از همه بیشتر اسما خدا را که الان هم ژخش میشه. نمی دانم منو یاد وقت خوردن بعد از یک گرسنگی و تشنگی طولانی می انداخت یا آهنگ جالبی داشت...
... ادامه دارد...