سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشک . عقل . لبخند

عصر بود که پیامک تسلیت رسید. دوباره مثل آن روز که تلفن خبر رحلت آیت الله جمال الحق را داد، چقدر دوست داشتم یک خبر دروغ باشد. چقدر از این پیامک های نخواستنی پشت سرهم بیزارم.

همین روزها بود که یاد نمازی که به او اقتدا کردیم افتادم و این روزها قرار بود بعد سال ها دوباره برویم و چقدر افسوس!

تسلیت تقدیم به پیشگاه امام عصر(عج)

سلام و صلوات اولیا و فرشتگان نثار روح آیت الله العظمی بهجت!

 


ارسال شده در توسط سین.لام

آخرین کلاس هم برگزار شد. اما نه ان طور که دوست داشتم. دلم می خواست خیلی چیزها رو که هرگز نگفته بودم، بهشون می گفتم. ولی نشد، نتونستم.

حالا نوشته های کیو بخونم؟

حالا روزای فرد که منتظرم استخر فاطمه تموم بشه زیر یادداشت کی بنویسم: مرحبا! عالی! تاریخش کو؟ و هزار برابر تو دلم بهش ذوق کنم؟

 آخر کلاس که حلالیت می طلبیدم تونگاه چندتاشون خوندم: «عمرا !حلال کنیم. امکان نداره»

بگذریم که همسر محترم و فاطمه کلی ذوق می کنن که من کارم کم می شه. دیگه داستان پنج شنبه ها تمام شد.

چقدر خاطره دارم باهاشون. شاید یه روزی یکی یکی نوشتم. همه رو. بد و خوب. 


ارسال شده در توسط سین.لام

 

 

 

 

 

مهمان که می آمد، آب و جارو می کردند ورودی و بیرونی را. اندرونی هم که جای خود داشت. فکر کردم این را بگذارم این جا به جای آب و جارو کردن ها. کاش که در نظر آید!


ارسال شده در توسط سین.لام
مطالب قبلی را حذف و این جا را آب و جارو کردم برای عزیزانم.
ارسال شده در توسط سین.لام