سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشک . عقل . لبخند

.

.
ارسال شده در توسط سین.لام

حذف می شود این وبلاگ به زودی

فعلا عیدتان مبارک


ارسال شده در توسط سین.لام
برای این پست نظر نذارین . چون فقط ارسالش کردم که پست های قبلی دیده بشه.( مشکل این وبلاگ اینه که تا پست جدید ارسال نشه پستی که قبلش ارسال نشده ،‏رو صفحه اصلی دیده نمی شه. مثل پست سفر که من قبل از مسافرت نوشتم ولی شماها ندیده بودین.
ارسال شده در توسط سین.لام

امروز صبح نزدیک ساعت 7 رسیدیم تهران . جای همه خیلی خالی سفر جالبی بود. میشه کلی یادداشت نوع 1و 2و ... نوشت ازش. نمی دانم خواندن این مدل یادداشت ها برای کسانی که از نوشتن همین ها متنفر بودن ، لطفی داره یا نه؟

به نظر می رسه وقتی کسی دوست نداره چیزی را بنویسه از خوندنش هم خوشش نیاد.

توسفر تو یه جای خیلی جالب عسل(فاطمه ر ) و مادرش را دیدم . به نظرم ان یکی فاطمه هم بود ولی مطمئن نیستم. شما که میدونین من خیلی خجالتی ام. اگه نبودم بهشون پیشنهاد می دادم بقیه روز رو باهم بگذرانیم. حیف !


ارسال شده در توسط سین.لام

این روزها دلم می خواهد یک مشت محکم به پارسی بلاگ بزنم. حرص آدم را در می آورد. نه صفحه اصلی نه بخش ویرایش نظرات نه وبلاگ و نه حتا وبلاگ های شما (پلی و هدی و اف ام و ...) هیچ کدام باز نمی شود. به سرم زده تعطیلش کنم یکی تو بلاگفا بسازم و خلاص. مهرم حلال جانم آزاد.

همه ی این ها رو نوشتم که بگم چرا جواب کامنت هاتون را ندادم و چرا براتون نظر نذاشتم و ... . اون پست قبلی که نوشته بودم (من )

هم به دلیل همین اوضاع خراب پارسی بلاگ ارسال شده بود.

 بگذریم.

قراره 4 شنبه بعدازظهر بریم مشهد. خیلی خوشحالم ولی حیفم میاد که نماز عید فطر رو تهران نیستم. هرکدومتون رفتین جای منو خیلی خالی کنید.

راستی یادتونه کلاس اول بودین یه انشا درباره ی قنوت نماز عید فطر نوشتین. (پلی جان به سلول های خاکستری ات فشار نیار. احتمالا طبق معمول ننوشتی یا هول هولکی سرکلاس یه کاریش کردی). من هنوز جمله هاتون رو به یاد دارم.

دلم برای تک تکتون اساسی تنگ شده. فاطمه ها(الهی و رستمی) را شب احیا دیدم. اعتصامی را هم و طبق معمول نتونستم براشون ابراز احساسات کنم.

پ.ن. راستی پلی جان میشه یه لطفی کنی از طرف من روز عید فطر برای دوستات کامنت تبریک بگذاری و اگر خواستند آدرس اینجا رو بهشان بدی؟ ممنون.


ارسال شده در توسط سین.لام

یادم هست اولین سالی که به سن تکلیف رسیدم و باید روزه می گرفتم، تابستان بود حوالی سال 63 یا 64. قبلا نوشته بودم که آن سال ها موقتا ساکن کرمان بودیم. کرمان گرم بود و خشک. شهری کویری که من اصلا دوستش نداشتم. ولی ماه رمضان هایی که آنجا بودم حال و هوای خیلی شیرینی داشت. یادم هست سحرها توی هال طبقه اول سفره ژهن می کردیم. رادیو دعای سحر را ژخش می کرد. هنوز هم عاشق همان دعا هستم. با همان لحن و آهنگ. (بعضی سحرها اهل خانواده کانال های دیگری را انتخاب می کنند که دعای سحرش را کس دیگری می خواند؛‏ اصلا احساس ماه رمضان آدم به کلی سرکوب می شود) . مادرم نمی توانستند روزه بگیرند ولی برای نماز و قرآن جز بیدار می شدند. پدر عادت داشتند بعد از نماز صبح یک جز قران را بخوانند. من هم دوست داشتم. صدای آن گوینده را که وسط دعای سحر می گفت شنوندگان عزیز 5 دقیقه تا اذان صبح وقت باقی است و بعد که جز قران را اعلام می کرد و بعد ترتیل ها را. از این که بیدار می ماندیم تا هوا روشن می شد خیلی خوشم می آمد . آیه های سجده دار را هم خیلی دوست داشتم چون با صدای جالبی که آدم فکر می کرد توی یک جای بزرگ و عجیب پیچیده خوانده می شد.یکی از مشکلاتم این بود که وقتی ترجمه قران را نگاه می کردم ، گیج می شدم. به خصوص که کلمه ی (هر آینه) خیلی تکرار می شد و من فقط یاد آینه های ریز و درشتی که به در و دیوار خانه وصل بود یا نبود می افتادم و ربطش را با بقیه ی جمله و معنی آیه نمی فهمیدم. مرتب هم از بابا سؤال می کردم که هر آینه یعنی چی؟ بابا هم توضیح می داد:  یعنی به درستی که یا ... . آن وقت مشکل می شد دوتا یکی این که به درستی که خودش یعنی چی؟ دیگه این که بعضی جاها نوشته بود هرآینه بدرستی که و من می ماندم حیران که چرا دو تا کلمه ی عین هم کنار هم هی تکرار می شه. یعنی به نظر خدا آدم ها خنگ هستن و باید دوبار بهشون گفت ( سنگ پای قزوین یعنی این. یکی نبود بگه بچه تو که معنی همونش رو هم نمی فهمی) . مشکلات دیگه ای هم داشتم. سمت راست صفحه های قرآن مون نوشته بود خوب، بد،‏متوسط. این ها رو هم نمی فهمیدم ازشون خوشم نمی اومد به نظرم مال قدیمی ها بود. مال اون روزهایی که چراغ نداشتن و مکتب خونه می رفتن. به جای دفتر هم روی حلبی می نوشتن. یه قرآن جلد قرمز هم داشتیم که سال 61 بابا و مامان از مکه خریده بودن. خطش عجیب بود کاغذهای کاهی داشت و روی جلدش هم نوشته بود باکستان. این قرآن رو هم دوست نداشتم چون فکر می کردم به یک زبان دیگه است. نمی تونستم بخونمش و معنی هم زیرش خطهاش نداشت. بعدها که موریانه ها گوشه اش رو خوردن خوشحال شدم (چه احساسات شرم آوری).

افطار ها رو خیلی دوست داشتم از همه بیشتر اسما خدا را که الان هم ژخش میشه. نمی دانم منو یاد وقت خوردن بعد از یک گرسنگی و تشنگی طولانی می انداخت یا آهنگ جالبی داشت...

... ادامه دارد...


ارسال شده در توسط سین.لام
من.
ارسال شده در توسط سین.لام

درخت های زردآلو دو نوع بودند. یکی قیسی بود که هرسال بار می داد و چون کنار دیوار همسایه شرقی بود به راحتی از خجالتش در می آمدیم . به گمانم قیسی اصطلاح کرمانی ها بود. زردآلوهای ریز و خیلی شیرین که پررنگ تر از نوری بود. درخت نوری (همان شکرپاره) هم یک سال در میان شکوفه می داد ؛ با زردآلوهایی درشت و روشن. یادم هست یک سال ماه رمضان هر روز  یک بشقاب از زردالوها  مهمان سفره افطارمان بود.

حیاط آن خانه ی سازمانی به جز دیوارِ دوده ای که محصول پلوپزی و سیب زمینی های تنوری بود خاطرات زیادی از آتش سوزاندن های من و محمد دارد. مثلِ نرگس خانم که نوه عمه مامان و از اهالی محترم اصفهان بودند و مدتی ساکن کرمان شدند هربار یکی از ما را ببینند با آن لهجه ی شیرین شان حسابی خجالت زرده مان می کنند. ایشان و خانواده شان بارها قربانی نقشه هایی که من کشیدم و محمد عملی کرد، شدند. البته به شخصه ابدا خاطر مبارک یاری نمی کند و این گونه جنایت ها را کلا کذب و از دروغ پردازی های رسانه های بیگانه می دانم.

بارها ضمن تعریف کردن های پرحرارت نرگس خانم یاداوری کردم که اهداف کاملا نیک و غیرسیاسی داشتیم و ایشان هم تاکید کردند که " تو؛ ما و احسان(پسر دو ساله آنها) را دوست می داشتی (خب باز جای شکرش باقیه) ولی ... ولی ... امان از محمد صالح ... امان ...  یادته یه بار شب جلوی ورودی حیاط طناب بسته بود که دیده نمی شد. اقا مجتبی که احسان بغلش بود نزدیک بود پرت بشه ؟ خدا رحمشون کرد؟! {من فقط یادمه فکر کرده بودیم وقتی اقا مجتبی فرایند افتادن را طی می کرد در یک عملیات شجاعانه احسان رو روی هوا نجات می دهم و بغل می کنم ؛ چه چیزایی یاد آدم میارن ! آدم شرمنده ی خاطراتش میشه!} نرگس خانم خاطرات دیگری هم نقل می کنند که بنده اصلا تصویری ازشان به خاطر ندارم، فقط یادم هست خیلی دوست داشتم ، بیشتر خانه مان بیایند و شب هم بمانند. این حسی بود که ما نسبت به هر مهمانی داشتیم. بس که غربت آن شهر مرده ناخوشایند بود. فامیل ها چند باری آمدند و البته خاطرات آنها هم دست کمی از خاطرات نرگس خانم نداشت. با این تفاوت که نقشه های من فقط در راستای نگه داشتن بیشتر آنها بود و نه عملیات نجات کودکانی به سن احسان ! کلا پدر جان معتقد بودند من نقش امریکا و محمد هم نقش عراق را در حمله به ایران ایفا می کنیم؛ یعنی طراحی نقشه های زیرکانه و پشت پرده با سمیه و عملیاتی کردن آن با محمد. یادم هست همیشه کلی افتخار می کردم و سربلند بودم که پدرجان چنین مقایسه ای دارند. ولی به محض این که خون به مغزم رسید و امریکا شیطان بزرگ را شناختم خجالت همه ی آن سربلندی ها رو اساسی کشیدم.

زمان بمباران هوایی ، امکانات هواپیماهای عراق طوری نبود که تا کرمان هم برسند. در واقع بعضی استان ها حکم مکان های امن را داشتند.اما زمان آغاز حمله به سایر استان ها و از جمله تهران با وضعیت قرمز و پایان حمله با وضعیت سفید از رادیو اعلام می شد. آن زمان تفریح لذت بخش من و محمد این بود که  بعدازظهرهای نیمه آفتابی توی حیاط بایستیم و وقتی ابرها جلوی خورشید می آمد یکی از ما توی لوله ی مقوایی (حتما لوله های مقوایی ته توپ پارچه فروش ها را دیده اید) که صدا می پیچید و حالت بم و تو دماغی پیدا می کرد، داد می زد: توجه ! توجه ! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام وضعیت قرمز و نشانه ی حمله ی دشمن است. لطفا به پناه گاه بروید. بعد هم آژیر می کشید. وقتی هم که ابرها کنار می رفت دیگری اعلام وضعیت سفید و خروج از پناهگاه می کرد. خاطره ی ما از این بازی باعث شده بود بعد که برگشتیم تهران و موشک باران ها شروع شد، احساس ترس و ناراحتی و اضطراب شدیدی (مثلا مامان بزرگ ایران سراسیمه به کوچه می دوید و توی جوی آب دراز می کشید که اگر موشک به خانه خورد، زیر آوار نماند؛ به نظر ما جذابیت این صحنه در این بود که مامان بزرگِ قدبلند و توپولی ما توی هیچ جوی آبی به جز جوهای پهن خیابان ولیعصر جا نمی شد و تازه سوژه ی جالبی برای جلب نظر خلبان عراقی بود) که دیگران در اعلام وضعیت های رادیو داشتند را عجیب بدانیم چون به نظر ما تازه بازی خیالی مان واقعیت جذابش را پیدا کرده بود.  

... ادامه دارد ...

پی نوشت: دیگه نشنوم کسی بگه اینجا فسیل شده!


ارسال شده در توسط سین.لام
از همه ی عزیزانی که برای آزمون و مصاحبه دعا کردند، بی نهایت سپاسگزارم. به لطف خدا مستجاب شد.
ارسال شده در توسط سین.لام

بچه که بودم به خاطر کار پدر ساکن کرمان بودیم. یک خانه سازمانی بهمان داده بودند‍؛ دو طبقه بود. وسایل جالبی هم داشت، چون زمان شاه برای مسولان سطح بالا ساخته و مبله شده بود. هنوز تصویرش را به وضوح به خاطر دارم:‏از در بزرگ خیابان وارد حیاطی بزرگ می شدیم. سمت چپ یک باغچه ی مربع شکل بزرگ بود که دورش درخت شلیل ،‏زردآلو،‏قیسی و ‏آلوچه بود. وسطش هم درختی عجیب داشت که من از صمغ زیاد و چسبناکی که همیشه ی سال از تنه ی قهوه ای و بلندش شره کرده بود می ترسیدم. دور تا دور باغچه درست 22 بهمن هرسال (دقیق ترش می شود دهه فجر) پر از گل های نرگس می شد،‏از همان هایی که هدی دندون پزشک به عنوان لوگو انتخاب کرده. بابابزرگ صادق می گفت خاک این باغچه طلاست. هیچ کس باورش نمی شد،‏ این همه گل نرگس وسط زمستان از کجا سرو کله شان پیدا می شود. ما هم از خدا خواسته تند تند برای پاچه خواری می بردیم مدرسه، هدیه به خانم معلم ها.( یادم باشد یک پست مفصل درباره ی خاطرات مدرسه بنویسم.)

یکی از تفریحات سالم و به شدت آلوده ی من و برادم این بود که توی باغچه گل بازی کنیم. چاله بکنیم و پر آب کنیم. بعد هم با تکه های چوب گل ها را هم بزنیم. الان که یادم می افتد هوسم می شود دستم را تا بازو تو چاله فرو کنم. یک بار در حین عملیات شیرین گل بازی یک رتیل بزرگ از باغچه بیرون آمد؛ سیاه و زشت با پاهای پشمالو. نمی دانم جیغ هم کشیدیم یانه. چون مراسم گل بازی مربوط به بعدازظهر هایی می شد که مامان می خوابید و کلید در ورودی کوچک را زیر متکایش قایم می کرد تا نتوانیم به حیاط برویم. حتما می توانید تصور کنید که من و محمد فقط کافی بود سه چهار دقیقه صبر کنیم تا پلک های مامان بسته شود. آن وقت بود که پیروزمندانه و البته کاملا قایمکی دستمان را زیر متکای مامان می کردیم و کلید دوست داشتنی را می ربودیم. تصور بقیه اش راحت است؛‏آرام به سمت در، چرخاندن یواشکی کلید، بازکردن دری که قاب فلزی داشت با شیشه های مستطیلی و توری فنری پرسروصدایی که همیشه ما را مدیون ارثیه خانوادگیِ خواب سنگینی می کرد و بالاخره یک حیاط بزرگ،‏شلنگ آب و البته خواب عمیق مامان. طفلک وقتی از خواب بیدار می شد باید هردویمان را کمپلت تو ماشین لباسشویی می انداخت! می شدیم عین بچه های شرک بعد از قل خوردن تو لجن ها ؛ قهوه ای و لیز.

تابستان ها هم یا از دیوار بین خانه و همسایه دست چپی بالا می رفتیم تا علاوه بر فضولی یک شکم سیر آلوچه ی کال (همان گوجه سبز از نوع ریزش) بخوریم یا به حساب درخت قیسی برسیم.

بعضی وقت ها هم برای محسنِ خانم نیری که متولد آمریکا بود با یک اتاق اسباب بازی های شیک که هیچ وقت خدا نمی گذاشت کسی به آنها نزدیک بشود،‏ تله می گذاشتیم. وسط باغچه یک چاله بزرگ می کندیم و روش را با هر آت و آشغالی که دم دستمان بود می پوشاندیم تا به بهانه ی پیدا کردن گنج های زمان شاه (چه خالی بندی ای!) بکشیمش تو باغچه و به افتادنش تو تله یک دل سیر بخندیم و البته عقده هایی که بابت بازی کامل و جامعش با اسباب بازی هامان و بهم ریختن اتاق حسابی سر دلمان بود را باز کنیم. اما چه سود حتا یک بار هم نتوانستیم این نیت کاملا عقده گشا را عملی کنیم.

کلِ خاله بازی من و محمد خلاصه می شد به گذاشتن 4 تا آجر کنار دیوارِ ته باغچه و روشن کردن آتشی که روش برنج مرداَفکن دم کنیم. تمام قد بوی دود می گرفتیم و باز کمپلت تو ماشین لباسشویی.

یک وقت هایی هم که خیلی بچه های خوبی (!!) می شدیم آب بازی می کردیم، فکر می کردیم چون سرتاپا خیس می شویم،‏ مامان مجبور نمی شود حماممان کند و لباس هایمان را بشوید.

 بقیه ی حیاط به شکل ال بود و درست روبروی در ورودی بزرگ سقف ایرانیتی جای پارک دو تا پیکان را بهم زده بود. یک وقت فکر نکنید پیکان ماشین بی کلاسی بود ها. نه . در حد پرادوی موج اف ام و بی ام و که عبدو عاشقش است تصورش نکنید جفا کرده اید ...

 

(این یادداشت در صورت جلب نظر مخاطبان ادامه می یابد)

 


ارسال شده در توسط سین.لام
   1   2      >