عصر بود . فاطمه را برده بودم پارک . همین طور که قدم می زدم و با تلفن صحبت می کردم ، چشمم افتاد به یکی از بچه های مدرسه. بدمینتون به دست به سمت گوشه ی دنج پارک می رفتند. لابد برای بازی. از دور به علامت سلام و ذوق زدگی سر تکان دادم ولی شاید ندید. آدم هوس می کند برود بازی!