سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشک . عقل . لبخند

آخرین کلاس هم برگزار شد. اما نه ان طور که دوست داشتم. دلم می خواست خیلی چیزها رو که هرگز نگفته بودم، بهشون می گفتم. ولی نشد، نتونستم.

حالا نوشته های کیو بخونم؟

حالا روزای فرد که منتظرم استخر فاطمه تموم بشه زیر یادداشت کی بنویسم: مرحبا! عالی! تاریخش کو؟ و هزار برابر تو دلم بهش ذوق کنم؟

 آخر کلاس که حلالیت می طلبیدم تونگاه چندتاشون خوندم: «عمرا !حلال کنیم. امکان نداره»

بگذریم که همسر محترم و فاطمه کلی ذوق می کنن که من کارم کم می شه. دیگه داستان پنج شنبه ها تمام شد.

چقدر خاطره دارم باهاشون. شاید یه روزی یکی یکی نوشتم. همه رو. بد و خوب. 


ارسال شده در توسط سین.لام